و جنون می کُشد مرا
زمانی که رقیب شمشیر خود را بر پیکرم فرو کرده است
می رود و با آنکه می دانم میتوانم آخرین ضربه را بر او وارد کنم
شمشیر خود را بر زمین می اندازم
می رود و من جراحت خود را می بندم تا خونریزی آن کم شود
رقیب من باز میگردد، میبینم بر پیکر او هم لشگریانش زحم زده اند
عذرخواهی میکند
رو می کند و به من می گوید: به حرف هایم گوش می دهی؟ که من تنها به تو اعتماد دارم!
از دردهایش می گوید و من به یکباره چنان قد می کشم و پیر می شوم
خشم را در خود می کُشم و دستم را دراز می کنم و می گویم برخیز که ما همه مشتی آدم ضربه دیده ایم.
آری ما همه مشتی آدم شکست خورده ایم که این سلسله باطل قرن هاست ادامه دارد
و خدا آری خدا می شنود ندای یک تنهای در میدان جنگ را
آن زمان که زخم خوردم لشگری نداشتم جز خدا را
و آری تنها خداست که بهترین یاور است
مبادا زخم بر دل کسی بیاندازیم که خدا خریدار یک دل شکسته است.
به تو می اندیشم و به صبر و درایت تو
نمیدانم شاید هم صبر نیست، بلکه بی علاقگی توست به قلب من
اما هر چه هست، گویا تو خوب هوای قلبت را داری که درگیر آدمی چون من نشود.
حق هم داری شاید، آدم هایی چون من ساده هستند و صادق، برق علاقه در چشمانمان داد میزند و نمیتوانیم تپش قلب مان را پنهان کنیم و ساده عبور کنیم. ما همیشه پر حرفیم و پر از شیطنت، به جایگاه شما نمیخوریم. خوبان و پاکان و اهل سکوت با شما بیش از ما رفت و آمد دارند.
میدانی بیش از آنکه از تو عشق ورزیدن را بیاموزم، دارم از تو صبر بر دوست نداشتن را می آموزم؟
و چقدر این برای من سخت است.
درباره این سایت